روزهآیی که می گذرد

97


میدونم .. حالت خوب نیست!

میدونم از خودت ناراحتی .. میدونم ..

این هم میدونم که دلت نمیخواد این حال بد ادامه بدی .. ولی انگار نمیتونی ...

دلت گریه میخواد؟ گریه کن! چی حالت خوب میکنه؟ همون کار انجام بده ... ناامیدی؟ نباش! این یکی حق نداری! ناامیدی حالت خراب تر میکنه ... از خودت ناامیدی؟ نکن اینجور با خودت ...

صبر .. صبر ... صبر ... هی با خودت تکرار کن من صبورم! من بلدم راه خودم پیدا کنم! من میتونم حال خودم خوب کنم و حال خوب بدم! من میتونم دل خوشی ها رو ببینم!


پاشو .. پاشو کمی گریه کن .. بعد ی آبی به صورتت بزن ... ی کم کتاب بخون یا فیلم ببین .. این حال خراب اگه همینجوری ادامه بدی، چیزی نصیبت نمیشه ...


قشنگی ها .. دلخوشی ها ... کم نیست!


96*


هیچ زنی را نباید کم دوست داشت، زن را باید دیوانه وار دوست داشت. یا اصلا دوست نداشت! کم دوست داشته شدن برای زن ها مرگبار است!



حسنا


95


یادت باشه ...

کلی دلیل قشنگ برای خوشحالی داری!


94*


من هرگز نمی گویم در هیچ لحظه ای از سفر دشوار زندگی گرفتار ناامیدی نباید شد. من می گویم: به امید بازگردیم، قبل از اینکه ناامیدی نابودمان کند.



نادر ابراهیمی


91*


چقدر خوب است که همیشه در زندگی تان کسی را داشته باشید که حتی در نبودنش هم باعث لبخندتان شود.



آنا گاوالدا


90*


تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی



سعدی

 

89


تو ی خانواده بزرگ شدی، با کلی باید نبایدهای مسخره! با کلی محدودیت .. با کلی منع شدن .. با کلی اجبار برای هر چیزی که دوست نداشتی ... با ندیده شدن ... با تربیت غلط ... و ...

یادت باشه خودت همونی نشی که ی جورایی ازش فرار میکردی! یادت باشه خودت نشی آدم بزرگی که قرار ی بچه با کلی روش غلط تربیت کنه!

یادت باشه اون روش و چرخه غلط ادامه ندی ...


88*


زندگی گر هزارباره بود بار دیگر تو بار دیگر تو



فروغ


84*


بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ‌های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می‌رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به حال دختر میخک که می‌خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌‌پوشی به کام
باده رنگین نمی‌بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌‌باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ


فریدون مشیری


طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان