55*
بر روی بوم زندگی
هر چیز میخواهی بکش
زیبا و زشتش پای توست
تقدیر را باور نکن
تصویر اگر زیبا نبود
نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن
تصویر را باور نکن
خالق تو را شاد آفرید
آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو
زنجیر را باور نکن
بر روی بوم زندگی
هر چیز میخواهی بکش
زیبا و زشتش پای توست
تقدیر را باور نکن
تصویر اگر زیبا نبود
نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن
تصویر را باور نکن
خالق تو را شاد آفرید
آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو
زنجیر را باور نکن
روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند.
روز و شب دارد، روشنی دارد، تاریکی دارد، کم دارد، بیش دارد.
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده ...
بهار می آید.
مرا شبیه درخت همیشه بهار آفریده اند، که شب ها و زمستان های سردی پشت سر گذاشته، هر شب در میان زمستان درد، خشکیده و هر صبح در بهار امید، جوانه زده. که به او تبر می زنند و جای زخم هایش، جوانه می زند، که شاخه هایش را می برند و جای هر شاخه، هزار شاخه بیرون می زند. مرا شبیه همان درخت افسانه ای آفریده اند که هر غروب می میرد و هر طلوع با شکوه تر از قبل متولد می شود.
جای ترک ها و شکستگی های من، محکم ترین بخش های وجود من است. شاید همین است که مرا وادار به ماندن در قلمرو زمستان و تبرها کرده، شاید همین است که دوام آورده ام.
با همه فرق دارم انگار! تا زمین نخورم؛ قوی تر، تا زخم نخورم؛ محکم تر و تا فرو نریزم؛ باشکوه تر، نخواهم شد.
میشود تا انتهای تمام راه های جهان و تا چرخش آخرین عقربه آخرین ساعت، دوستم داشته باشی؟
همینطور بی دلیل و همینطور بی منطق؟
و دوست داشتنت مثل آدم های این زمانه، تمام نشود؟
میشود فرق داشته باشی با همه؟
میشور هر چقدر هم که سرت شلوغ شد؛ باز هم عاشقم بمانی و حرف های خوبت، فقط برای من باشد؟
من برای ماندن به پای تو چیز زیادی نمی خواهم!
همین که وفادار بمانی، همین که گاهی به گوشم آوای دوست داشتن بخوانی کافی ست، همین که هر کجا رفتی و من کنارت نبودم؛ جوری از من حرف بزنی که انگار کنند یک معجزه ام ...
همین کافی ست ماه من، همین کافی ست تا برایت روزی هزار بار بمیرم!
عشق همدیگر را فهمیدن و حس کردن است نه یکی شدن. ما نیمه مکمل می خواهیم نه سایه خود را.
وقتی انگیزه عشق باشد و هدف دوام بخشیدن، محصول همیشه عمیق و زیبا است.
بسی گفتند دل از عشق برگیر
که نیرنگ است و افسون است و جادوست
ولی ما دل به او بستیم دیدیم
که این زهر است اما نوشداروست
گذشته های ما "ثبت" می شوند، اما "ثابت" نمی شوند. گذشته های ما در ذهنمان و در عکس هایمان و در نوشته هایمان، "ثبت" می شوند اما هرگز "ثابت" نمی مانند.
با هر تجربه ای که به دست می آوریم و با هر مرور گذشته، متوجه می شویم هر بار برداشت ما از وقایع و خاطرات و اتفاقاتی که در گذشته رخ داده، "تغییر" می کند!